سوگ و سوگواری و روانکاوی سوگ

سوگ؛ گاهی یادم می‌رود که دیگر نیستی - تاملی در زمینه سوگ

در فقدان و سوگ، امری شناخته شده است که فرد سوگوار و آنکه با نیستی بخشی از درونیات وجودش مواجه می‌شود، گاهی فراموش می‌کند که چنین اتفاقی در واقع افتاده است. در روانکاوی به چنین پدیده‌ای با عنوان فعال شدن «مکانیزم دفاعی انکار» اشاره می‌شود.

 از منظر روانکاوها، هر چه که ما بر روی آن سرمایه گذاری عاطفی میکنیم، بخشی از درون ما می‌شود. به سرمایه گذاری عاطفی در ادبیات روانکاوی «نیرو گذاری» یا «انرژی گذاری» یا «کاتسیس» می‌گویند. وقتی که در مورد درونیات و آنچه که درونی شده است صحبت می‌کنیم. عموما اشاره‌ روانکاوی به «چیزی» است که درونی شده است. مثلاً شما به گوشی موبایل خود علاقه دارید، پس نسخه‌ای از آن را درونی می‌کنید. به آنچه که درونی می‌شود، «ابژه» می‌گویند.

فهرست

برای کمک به یک شخص سوگوار چه باید کرد؟

گاهی حتی لازم نیست هیچ کاری بکنید. به او بگویید که می فهمید امروز تلخی دنیا برای او رخ داده است. و شما در کنارش خواهید بود.

سوگواری معمولا چه مدت طول می کشد؟

پاسخ به این سوال به فاکتورهای زیادی بستگی دارد. به طور کلی، سوگواری ممکن است به سوگ درمان نشده تبدیل شود. و به همین جهت مدت زمان زیادی به طول بیانجامد.

برای درمان سوگ باید دارو مصرف کرد؟

بهترین کار این است که به یک سوگ درمانگر مراجعه کنید. سوگ فرایندی طبیعی است و به ندرت نیاز به تجویز دارو دارد.

درونی سازی ابژه های گوناگون و سرمایه گذاری عاطفی

حال وقتی که یک فرد کسی را از دست می‌دهد. ناگاه با این واقعیت مواجه می‌شود که آن ابژه ای که بر رویش سرمایه گذاری عاطفی و انرژی گذاری کرده است، دیگر در بیرون وجود خارجی ندارد. برای نمونه فردی را در نظر بگیرید که با غمِ از دست دادنِ شخصی که عزیزترین می‌پنداردش مواجه می‌شود. دقیقا چه اتفاقی می‌افتد که او دچار پریشانی می‌شود؟ 

نگاه شناختی به افکار فرد عزادار

اینجا نقطه‌ای است که بسیاری از رویکردهای فلسفی و روان‌شناختی از یکدیگر متمایز می‌شوند. برخی از رویکرده مانند رویکرد شناختی-رفتاری، صرفا بر روی افکار آن شخص متمرکز می‌شوند. برای مثال، چنین شخصی ممکن است با خود بگوید: «دیگر زندگی پس از او برای من ارزشی ندارد». 

و یا ممکن است بگوید: «او اگر مرا دوست داشت مرا ترک نمی‌کرد. این نشانی است که بالاخره دنیا به من ثابت کند که نباید با کسی دوستی کنم. نباید دوست بدارم. نباید عشق بورزم. زیرا من شایسته‌ عشق ورزیدن نیستم. و در نهایت طرد خواهم شد».

سوگ به تعبیر روانکاوی

در همین راستا، افکار خودکشی و فکرهای تند و تیزی که ناگاه بر سر فرد فرود می‌آیند و تصویرگرِ ویرانی و اندوه سامان ناپذیر و تسلی ناپذیر می‌شوند نیز جایگاه مهمی دارند. یک سوگ فقط از دست دادن یک فرد نیست. بلکه از دست دادن جهانی است که ما با حضور آنکه دیگر نیست برای خود ترسیم کرده ایم. 

فروید بر این باور بود که در هنگام سوگ، انرژی در ابژه‌ درونی شده گیر می‌کند. ما نمی‌توانیم به سادگی آن انرژی روانی را پس بگیریم. و به معشوق دیگری بدهیم. همانطور که «حتی» اگر گوشی تلفن شما بشکند. شما همان لحظه نمی‌گویید که: «این شیئ بی‌جان است. و من به آنی جایگزین اش می‌کنم». و چنین واقعیتی یعنی شما خود را همچنان با آنچه که دیگر نیست، تصور می‌کنید.

اندوهی که بیش از حد و اندازه زیاد است

حال وقتی ما با فقدان پدر و مادر، خواهر و برادر، همسر، و از همه سخت تر، با فقدان فرزند مواجه می‌شویم. باز پس گیری این انرژی کار ساده ای نیست. افرادی که با فقدان مواجه می‌شوند در بسیاری از موارد دچار خشم می‌شوند. این خشم گاهی معطوف به شخصی است که خبر ناگوار را آورده است. 

پس وقتی کسی پشت تلفن به شما می‌گوید «دیگر این رابطه تمام است. و تو هیچ معنایی برای من نداری». چیز عجیبی نیست که ناگاه شما به خود بیایید که تلفن را پیش از قطع کردن بر در و دیوار کوبیده اید. در این مثال، شما آنکه پیام را آورده نابود می‌کنید؛ یعنی پیکی مدرن به نام تلفن همراه!

شخص سوگوار ممکن است با خود بگوید: «دیگر زندگی پس از او برای من ارزشی ندارد». و یا ممکن است بگوید: «او اگر مرا دوست داشت مرا ترک نمی‌کرد. این نشانی است که بالاخره دنیا به من ثابت کند که نباید با کسی دوستی کنم. نباید دوست بدارم. نباید عشق بورزم زیرا من شایسته‌ی عشق ورزیدن نیستم و در نهایت طرد خواهم شد».

واقعیت زندگی پس از سوگ

مواجهه با واقعیت تازه، یعنی بایست دنیای خود را و معنایی که به آن می‌دهیم را از نو سامان دهیم. می‌بایست همه چیز را از اول شروع کنیم. می‌بایست دوباره آنچه زیسته‌ایم و ما را به سر منزل عشق رسانده، باز از نخست طی کنیم. 

و چه کسی است که نداند باز طی کردن مسیرهای منتهی به عشق عموما یادآور تجربیات گذشته است؟ حال اگر این مسیر دیگر طی کردنی نباشد؛ یعنی دیگر پدری وجود نداشته باشد که بتوان به او عشق ورزید. دیگر مادری نیست که بتوان به او گفت «دوستت دارم». و یا از دست‌اش عصبانی شد. آن وقت احتمالِ رسیدنِ مجدد به سر منزل عشق به یکباره در دهانِ اژدهای افسوس و دریغ، بلعیده می‌شود.

تجربه عزادار شدن با افسردگی متفاوت است

اینجاست که روانکاوی می‌گوید باز پس گیری آن نیروی گذاری انجام شده چیزی است که به آن سوگواری می‌گوییم. و با افسردگی متفاوت است. هر چند که شباهات هایی نیز دارد. درباره‌ افسردگی و تفاوت اش با سوگ نوشته‌ای جداگانه لازم است.

 مقصود این نوشتار این نیست که به شرح علمی مراحل و اجزای سوگ بپردازیم. برای نمونه، در اشاره به افکاری که یک روان‌شناس شناختی مورد بررسی قرار می‌دهد، مانند افکار بی ارزش شدن خود، این روان‌شناس ها بر تصحیح کردن باورهای شناختی غلط تاکید می‌کنند.

یک سوگ فقط از دست دادن یک فرد نیست، بلکه از دست دادن جهانی است که ما با حضور آنکه دیگر نیست برای خود ترسیم کرده ایم.

اساس درمان سوگ چگونه است؟

از راه تلاش برای نگاه منطقی به آنچه که واقعا هست، قرار است فرد سوگوار در نهایت به این نتیجه برسد که مواجهه با فقدان به این معنی نیست که او فرد بی ارزشی است. این عصاره نگاه شناختی است. همانطور که شاید حدس زده باشید، در این چنین نگاه‌هایی خبری از احساس نیست. همین که فکر غیر منطقی درست بشود، همه چیز درست خواهد شد. 

در روانکاوی، گفتن از احساسات همواره از راه تداعی آزاد انجام می‌شود. و میان احساس و فکر فرق خاصی وجود ندارد. هر چه هست را بایست تداعی کرد. درباره‌اش گفت تا در نهایت به آن بخش هایی رسید که مانند حفره‌ای در میانه‌ی یک صفحه، چون باران ببارد، تمامی آب راهِ خود را به سویش پیدا می‌کنند. یعنی گره‌های ناخودآگاه، آنجا که روان‌ دچار در هم پیچیدگی می‌شود، مانندِ حفره‌ به خلاء تجربه می‌شود و موارد مشابه.

گفتن و حرف زدن بی هدف می تواند معنادار بشود

فرض اصلی تداعی آزاد این است که شما اگر صرفا حرف بزنید، صرفا درباره‌ آنچه که نمی‌دانید چیست حدس و گمان کنید، با افکار و احساساتی مواجه می‌شوید که حضورشان کلید فهمِ مشکل شماست. پس در روانکاوی احساسات حضور دارند، اما فرق خاصی با افکار ندارند. احساسات یا در هشیاری تجربه می‌شوند و یا ناهشیار اند. در هر صورت، از راه گفتار می‌بایست به هشیاری بیایند و تاب آورده شوند.

تجربیات رایج افراد سوگوار

افراد سوگوار عموما با شوک از دست دادن مواجه می شوند. می تواند مهم نباشد که شما چه میزان نسبت به فوت یکی از عزیزان از پیش آمادگی دارید. همواره وقتی که رخ می دهد، امکان این شوکه شدن نیز وجود دارد. در این مواجهه، آدمی به معنای کلی زندگی نیز فکر می کند.

بی ارزشی، ناپایداری، و رویه تاریک هستی

چقدر در مراسم ختم و از افراد سوگوار شنیده ایم که دنیا واقعا ارزشی ندارد؟ حرص زدن، تلاش بیهوده کردن، دست آخر هیچ معنایی ندارد؟ هیچ کس نمی تواند چیزی را با خودش به داخل گور ببرد. این چنین تجربیاتی می توانند بسیار نیرومند باشند. تا جایی که زندگی یک فرد را زیر و زبر کنند. بماند که همین نیرومندی‌شان سبب می‌شود تا به سرعت به دست فراموشی سپرده شوند و به عمقِ ناخودآگاهی فرو بغلتند.

در این چنین لحظاتی است که ما ممکن است بتوانیم زندگی را حتی روشن تر ببینیم. بواسطه تجربه سوگ، می توانیم به آنچه واقعا ارزشمند است فکر کنیم. از خودمان بپرسیم: این همه سعی بیهوده، تمایلات افسارگسیخته، لجاجت، کینه، تنبلی، خوابزدگی، و هر چه که مخالف زنده بودن و زندگی مطلوب مان است، به چه کاری می آید؟ اگر درمانی و گوهری در سوگ باشد، به یقین پاسخ به این پرسش‌ها بخشی از آن است.

ای کاش بیشتر برای او وقت می گذاشتم

خود-سرزنشی پس از به عزا نشستن، قوی و نیرومند است. ای کاش بیشتر به او اهمیت می دادم. ای کاش بیشتر محبت می کردم. ای کاش بیشتر عاشقی می کردم. بیشتر برایش وقت می گذاشتم. همین که کنار هم می نشستیم، چقدر ارزشمند بود و نمی دانستیم. دریغ، افسوس، و عذاب وجدانی که به سراغ آدمی می آید.

این دریغ و افسوس، یکی از روشن ترین جلوه های سوگ است. سوگ به خوبی خودش را نشان می دهد. در افسردگی، آدمی مدام می اندیشد که چرا چنین شد؟ اما در سوگ، مدام می گوید: چرا چنان نکردم؟ و شاید بتوان گفت که فرقی نمی کند چقدر برای یک شخص وقت گذاشته باشید. چقدر به او اهمیت داده باشید. آیا هیچ موقعی هست که بگوییم: واقعا کافی بود؟!

اگر بیشتر وقت می گذاشتم، شاید از دست نمی رفت

انگار که واقعیت مرگ یک شخص می تواند متاثر از کار یک شخص دیگر بشود. خیلی از سوگواران گمان می کنند که اگر چنین و چنان می کردند، اوضاع طور دیگری می بود. شاید در مواردی این صحبت درست باشد. اما در اکثر مواقع، نشان از نوعی آرزوی ناهشیارانه نسبت به خود زندگی است.

گویی که می شود با مرگ چانه زد. نه برای امروز نمردن، شفا گرفتن و درمان شدن، بلکه برای هرگز نمردن! برای خیلی ها پیش می آید که تجربیات نزدیک به مرگ را از سر می گذرانند. یک تصادف، افتادن یک سنگ از یک ساختمان وقتی که زیر آن راه می روید، لیز خوردن، مریض شدن، و خیلی تجربیات دیگر. در برخی مواقع ناخودآگاه و آرزوی ناخودآگاه در این تجربیات دخیل اند؛ فرد می‌خواهد به حریمِ نیستی وارد شود، اما از آن بیرون بزند و اینگونه بر نیستیِ خود احساسِ چیرگی پیدا کند. آرزو می‌کند هرگز اسیر قطعیت نیستی نشود. برای همین به ناخودآگاه، تجربه‌های هولناکی را زیست می‌کند.

چه کسی می‌داند سوگ واقعا چیست؟

حال در مواجهه با این همه فلسفه چینی و اجزا نگری و مکانیزم سازی برای آنکه ما بتوانیم سوگ را توضیح دهیم. هستند روان‌شناس‌هایی که خیلی ساده می‌گویند: سوگ دردناک است! سوگوار شدن دشوار است! لازم نیست که من به عنوان یک روان‌شناس، تئوری خاصی در سرم داشته باشم تا بتوانم به بیمار یا مراجعی که سوگوار است کمک کنم. 

صرفا کافی است که مایل باشم تا آن دور دست‌ها، تا آنجا که دیگر قلمرو روشنی-حداقل به ظاهر-حضور ندارد با او بروم. کافی است که بتوانم به حرف‌اش گوش دهم. کافی است که به او نشان دهم در این گوشه‌ تاریک فراموش شده نیز کسی هست که بتواند تو را ببیند. بفهمد. تلاش کند که بفهمد و بخواهد که بفهمد.

نیازی به فلسفی کردن سوگ نیست

از این منظر، وقتی که شخص سوگوار بگوید: «امروز داشتم با خودم فکر می‌کردم که زود بروم خانه تا بتوانم با مادرم تلفنی صحبت کنم. خیلی وقت است که خبری از او ندارم. و ناگهان یادم آمد که او سی روز است مرده است». و اشک در چشمانش بدود.

 لزومی ندارد که من بدانم او دچار انکار شده است. لزومی ندارد که دیدگاه پاتولوژیکی اتخاذ کنم تا بتوانم بفهمم که او چه می‌گوید. کافی است خود را بر روی حجمِ رنج بگشایم. کافی است به طنین صدای او وقتی که می‌لرزد. و کلمات در کشاکشی با واقعیت از دهانش بیرون می‌آیند که «ناگهان یادم آمد که او سی روز است مرده است» دقت کنم. کافی است ببینم که چطور چشمانش را بر روی هم فشار می‌دهد تا واقعیت را پس بزند. و شاید به امید اینکه همچون کسی که چیز بدی دیده است، یا در کابوسی خود را یافته، ناگاه بیدار شود.

افرادی که با فقدان مواجه می‌شوند در بسیاری از موارد دچار خشم می‌شوند.

سوگ؛ حجمِ رنجی که شاید در کلام نمی‌گنجد

«بله! گاهی فراموش می‌کنی که او مرده است. باید خیلی دردناک باشد که بخواهی در جهانی بدون مادرت زندگی کنی. مثل همیشه که با خودت فکر میکنی چند وقت است از او خبری نداری، به دنبال آن بودی که برنامه هایت را طوری تنظیم کنی که بتوانی با او صحبت کنی. می‌خواستی ببینی که حالش چطور است. و ناگهان غم به سراغ ات آمد چرا که دانستی او دیگر مرده است.» 

واقعیت از هر تصور و دانشی واقعی تر است

تمام تحلیل‌های پیچیده‌ای که در اختیار دارم. تمام دانش‌ام درباره آنکه چه نوع انتقال دهنده‌های عصبی در مغز بیشتر و کمتر می‌شوند. تمام دانش فیزیولوژیکی‌ام، تمام ساز و کارها و فرمول بندی های روان‌شناختی و فلسفی‌ام تابِ مواجهه با هجومِ هولناک و عریان واقعیت را ندارند. زیرا در نهان به خوبی می‌دانم که «جهان سست است و بی بنیاد» و می‌دانم که این جهان «فرهاد کش» است. پس از پشتِ دیوار دانش خودم که میان من و او سدی می‌کشد؛ از جنسِ «کمک کننده» و «کمک شونده»، «درمانگر» و «بیمار» بیرون می‌آیم. و صرفا می‌گویم آنچه را که تجربه می‌کنم. اینجا، فقط انسان است که تابِ تجربه دارد و نه دانش‌های کهنه و نو.

همراهی با تجربه داغدار شدن بجای نسخه پیچیدن

گاهی گمان می‌کنم که تمام آن سالهای مطالعه و تلاش برای «شناخت» و «یادگیری» چیستی اختلالات روانی برای آن است که در لحظه‌ تعیین کننده بتوانم با خیالِ راحت فراموش کنم که چیزی می‌دانم. تا در تجربه‌ی دیگری فرو بشوم. اجازه بدهم که لحظه‌ی حال، اینجا و اکنون مرا در بر بگیرد. 

و چون فکری خوش که پیش از رویا به من اطمینان می‌دهد همه چیز خوب است، فکری گنگ که اساس و بن ندارد اما با  دل من می‌گوید آنچه را که می‌خواهم بشنوم. درست به مانند همان فکر، من نیز در گوشه‌ای از دلم با خودم می‌گویم که همه چیز خوب است. هیچ مشکلی نیست، می‌توانی به سادگی واقعیتِ دانستنِ چیستیِ رنج و بیماری را کنار بزنی و صرفا در اینجا و اکنون به استقبالِ رویای دیگری بروی.

شناخت سوگ بعنوان یک چیز صلب شده ممکن نیست

شاید متضاد به نظر بیاید، اما واقعیت این است که در نهایت هیچ یک از ما نمی دانیم که سوگ چیست؟ برای آنکه بتوانیم تعریفی جامع از سوگ و فقدان ارائه کنیم نیاز داریم که جسم را بشناسیم. نه تنها کاملا بدانیم که چه تغییراتی در جسم پدیدار می‌شود، بلکه حالات مختلف جسم را نیز به روشنی و دقت بشناسیم. همچنین، می‌بایست بدانیم چه تغییراتی در روان ایجاد می شود.

 و برای این منظور نیز باید حالات مختلف روان را بشناسیم تا مبنای مقایسه باشند. فراتر از مقایسه، بایست بدانیم جسم و ذهن از کجا آمده‌اند؟ چگونه دگرگونی یافته‌اند؟ چه فرم هایی را به خود دیده‌اند؟ و برای اینکه پاسخ این پرسش‌ها را بدهیم، باید بدانیم که هستی چیست؟ زندگی چیست؟ و برای اینکه پاسخ این پرسش‌ها را بدهیم، بایست بدانیم که نیستی چیست، و مرگ چیست؟

و چه کسی است که نداند باز طی کردن مسیرهای منتهی به عشق عموما یادآور تجربیات گذشته است؟

هرآنچه لازم است را بدان، اما پیش از تجربه همه را پشتِ درب بگذار و وارد تجربه تازه شو

هرگز کسی از این دایره‌ی پرسش‌ها بیرون نخواهد شد. هرگز کسی نمی‌تواند ادعا کند که پاسخ همه چیز را به صورت صلب شده و سفت و سخت یافته است. یعنی هرگز کسی نمی تواند ادعا کند که پاسخی را یافته که فضا و زمان بر آن اثر نمی‌کنند. پس درنهایت، اگر ما بخواهیم بدانیم که سوگواری چیست و فرد سوگوار کیست؟ باید همه چیز را بدانیم. و میل به دانستنِ همه چیز، برادرِ اذعان به نادانی است!

برای فهمیدن سوگ، باید بی انتظار با آن مواجه بشویم

و حال که نمی‌توانیم همه چیز را بدانیم، به توری از دانش چنگ می‌زنیم. و می‌کوشیم که تصور کنیم می‌دانیم. می‌کوشیم به دیگری «قوت قلب» بدهیم که ما چیزی داریم که دوای درد سرگشتگی های اوست. حال، آیا واقعی‌تر و ساده‌تر نیست که صرفا بدانیم که نمی‌دانیم؟ آیا واقعی‌تر و عاقلانه‌تر نیست که با تجربه ی سوگ همراه شویم، بدون آنکه انتظار داشته باشیم از درونِ این تجربه درس های عبرت آموز، تغییرات بنیادین، خوشی‌های پایدار برای زندگی دیگری و خود بیرون بیاوریم؟

سوگواری،؛ از واژه تا تجربه مهم

البته که ذهن هشیار مواجهه با سوگ و فقدان را پس می‌زند. البته که تظاهر می‌کند همه چیز مانند گذشته است. البته که نمی‌خواهد ببنید. و وقتی که ما گمان می‌کنیم می‌دانیم سوگ چیست، چگونه قادر خواهیم بود که به دیگری کمک کنیم؟ اگر قدری عمیق تر نگاه کنیم، در می‌یابیم که آنچه بدان سوگ می‌گوییم صرفا یک واژه است.

ما واژه سوگواری را برای اشاره به تجربیات به ظاهر مشترک مجموعه‌ای از افراد (و خودمان) بکار می‌گیریم. ما گمان می‌کنیم که در روایت سوگواری، فردی هست و فردی یا چیزی نیست. و این هستی و نیستی زایشگر قصه‌ی سوگ اند.

شباهت ها و تصور شناختن

واقعیت آن است که سوگواری تجربه ای نیست که برای همه یکسان باشد. شاید کسی بگوید اما در اساس و بن چنین تجربه‌ای میان افراد شباهات های روشن است. این سخن درست است. میان انسان و شامپانزه و انسان و موز به ترتیب بیش از ۹۵٪ و ۹۰٪ شباهت وجود دارد. گاهی تفاوت های خیلی اندک است که نتایج خیلی بزرگ می‌آفریند.

یادگیری و شنیدن

 نمی بایست دچار هذیان شد که «من می‌دانم سوگ چیست». و «من می‌دانم تو سوگوار هستی». در نتیجه «من میدانم که تو چه تجربه‌ای می‌کنی و می‌توانم برای درد تو مرهم باشم. شاید شما بواسطه‌ی تجربیات زندگی شخصی‌تان و یا تجربیات حرفه‌ای تان با هزاران فرد سوگوار مواجه شده باشید. آن دانش هزاران سوگواری در نهایت آنجاست تا شما به سادگی بتوانید فراموش کنید که می‌دانید. که اگر غیر از این باشد هرگز امکان گوش دادن و شنیدن وجود نخواهد داست.

برای شناخت سوگ باید به آن گوش داد

وقتی یک فرد تصور می‌کند که می داند، دیگر گوش نمی‌کند. دیگر چشمانش نمی‌بینند، دیگر کنجکاوی درون او به نجیبی و آرامی شعله نمی‌کشد. پس، از دیگری چیزی را کشف نمی‌کند. او صرفا می‌نشیند به انتظار نشانه‌ای که به او بگوید: «این همان است که می‌دانی». 

و با چنین رویکردی، از دیدن و شنیدن «آنچه نمی‌داند» غافل می‌شود. وقتی که تصور دانستن و چارچوب های ذهنی را مانند فکری تسلی بخش که پیش از خواب ظهور می‌کند به گنگی در سر می ‌بینیم و با خیالی آسوده به استقبال دنیای تازه و تصویرگری هایش می‌رویم، آن موقع است که می‌توانیم درک کنیم آن دیگری که در روبروی ما نشسته است از چه چیزی حرف می‌زند؟ او چه چیزی را تجربه می‌کند؟

اروین یالوم و سوگ: قصه پردازِ زندگی در شب‌های تاریکِ روان

اروین یالوم در نوشته های خودش اعتراف جالبی می‌کند. او می‌گوید زمانی پس از چند دهه که کار رواندرمانی می‌کردم. این کنجکاوی به سراغم آمد که «واقعا چه چیزی است که در نهایت به مراجعانم کمک می‌کند؟» من چه کاری می‌کنم که آنها بواسطه‌ی آن می‌توانند حال بهتری را تجربه کنند؟ پاسخ به این پرسش، آن قدرها هم که ممکن است در نگاه اول تصور شود بدیهی نیست. زیرا ما عادت داریم افراد را در چارچوب خاصی بنشانیم. او یک دکتر است، او یک خلبان است، او یک فوتبالیست است.

ما دیگران را آنگونه می‌بینیم که می‌خواهیم

ما با نسبت دادن صفات و ویژگی‌ها به دیگری، دانش و توانمندی را نیز در او متصور می‌شویم. برای ما ساده است به پزشک خواهش بریم که جانش را نجات دهید. گویی که پزشک سِرِّ نیستی را در آستین خود دارد و گَردِ هستی را در جیب کناری کت اش پنهان کرده. و کافی است از آن گرد بر آن سِرّ بپاشد تا کابوسِ نیستی یکسره در سیاهچاله‌ی ناپیدایی محو شود.

همدلی شاید بهترین کاری است که می شود کرد

در کمال شگفتی، یالوم پس از آنکه به طرق مختلف (سوال، پرسش نامه، نوشته،…) نظر مراجعانش را گرفت. تا بداند «چیست که درمان می‌کند؟» دریافت که بسیاری از مراجعانش حتی توجهی به تحلیل های پیچیده و هوشمندانه و پر مغز او نمی‌کرده‌اند. بلکه در برابر، لحظاتی که او صرفا درک شان کرده. با گفتن جمله‌ای همدلانه به آنها نشان داده است که رنج‌شان را می‌فهمد، طعم این زهر را چشیده است، و یا می‌خواهد بفهمد که آنها چه تجربه می‌کنند، درست در آن لحظات بیشترین کمک ها به دیگری شده است.

ما گمان می‌کنیم که در روایت سوگواری، فردی هست و فردی یا چیزی نیست. و این هستی و نیستی زایشگر قصه‌ی سوگ اند.

نفسِ دیالوگ همدلانه است که درمان می کند

یالوم می‌نویسد که این واقعیت برای من به مانند یک شوک بود. ساعت ها وقت گذاشتن برای شنیدنِ نوار جلسات. ساعت‌ها سوپرویژن گرفتن برای اطمینان از آنکه فرمول بیماری و صحت را به خوبی یافته‌ام. ساعت‌ها اندیشه که حال قدم بعدی چه خواهد بود؟ همه‌ی آنها کمتر از لحظاتی که صرفا کلامی محبت آمیز، همدلانه، از سر واقعیت درونی خودم، بی آلایش و چه بسا بی انتظار آنکه آن کلام آوای سحر انگیزی باشد که بر هوشِ بیماری چنان نواخته شود که سرانجام با وجود دیگری بیامیزد، اثر کرده‌اند.

چه نتیجه ای از اهمیت همراهی میگیریم؟

آیا این صحبت به این معنی است که باید تلاش برای دانستن را رها کنیم؟ آیا این واقعیت به این معنی است که باید بکوشیم تا دست از آموختن، کنجکاوی کردن، بکشیم؟ هر کسی اگر خوب نگاه کند، می بیند که این نسخه در زندگی خودش نیز قابل اجرا شدن است. پاسخ این است که: خیر! بایست نسبت به کوشش کردن هشیار ماند.

تلاش برای فهمیدن می تواند متضاد همدلی باشد

فقط زمانی تلاش و کوشش پدیدار می‌شود که انگیزه‌های طبیعی یک فرد درون او گم شده‌اند. و چه بسا جای خودشان را به وظیفه داده‌اند. یک انسان اساسا کنجکاو است. یک انسان، به شکل طبیعی می‌خواهد که بداند. او نمی‌کوشد که دانشی علیه بیماری جمع کند، او با افسردگی، اضطراب، اسکیزوفرنی، خشم، سوگ،… مبارزه نمی‌کند. بلکه به شکل طبیعی از هر ابزاری و راهی و دریچه‌ای برای نزدیک شدن به آنها استفاده می‌کند. همدلی کردن یعنی قرار گرفتن در موضعِ پذیرا و شنیدن و ساکن شدن، سکون همواره خلافِ کوشش است. سکون از جنسِ خلوت و ساکتیِ ذهنی است، و کوشش از جنسِ جنب و جوش.

واقعیت آن است که سوگواری تجربه ای نیست که برای همه یکسان باشد. شاید کسی بگوید اما در اساس و بن چنین تجربه‌ای میان افراد شباهات های روشن است. این سخت درست است. میان انسان و شامپانزه و انسان و موز به ترتیب بیش از ۹۵٪ و ۹۰٪ شباهت وجود دارد. گاهی تفاوت های خیلی اندک است که نتایج خیلی بزرگ می‌آفریند.

سوال از کارل راجرز درباره همدلی

نقش همدلی چه توسط اطرافیان فرد سوگوار، چه توسط خود فرد عزادار، و چه توسط درمانگر مهم است. شاید اولین کسی که بر روی نقش «همدلی به اندازه» تاکید کرد، کارل راجرز باشد. وقتی که از او پرسیدند «همدلی را چطور تعریف می کنید؟» کارل راجرز حسابی برآشفت.

همدلی ویژگی و توانایی طبیعی هر انسانی است. هر شخص می تواند آن را درون خودش ببیند و تجربه کند. به همین جهت، شاید حتی نیازی به آموزش دادن هم نداشته باشد. چه بسا تلاش برای مفهوم سازی همدلی، باعث شود که یک فرد ارتباطش با این توانمندی را از دست بدهد. حداقل این تفکری است که راجرز دارد. او برآشفت، زیرا چنین پرسشی خبر از «از خود بیگانگی» عمیقی می‌دهد. پرسشی که محدود به یک نفر نیست، و تجربه تعداد زیادی از افراد است.

برای همدلی کردن نیازی به دانستن چیزی ندارید

 پس یک درمانگر در درون خودش ساکت است تا به آنچه دیگری می‌گوید گوش فرا دهد. پس یک درمانگر پیش چشمان خودش غیر از جسم و نگاه مراجعش چیز دیگری را نمی‌بیند. و این نگاه دریچه‌ روان او ست. و وقتی که زمان گفتن و پاسخ دادن و حرف زدن برسد، آنچه بایست بگوید به صورت خود-انگیخته از درون او جاری می‌شود. آنچه می‌گوید آمیزه‌ای تازه از آن چیزهایی است که شناخت نسبت به آنها دارد. به جست و جوی شان رفته، و آنچه در لحظه حال تجربه می‌کند که تجربه های زیسته او را در توالی و ارتباطی نو قرار می‌دهد.

روان درمانگر با تجربه سوگ همراه می شود

بدینگونه، هر تجربه‌ی سوگ برای یک درمانگر کشفی تازه است. او همراه با مراجع دوباره از نو کشف می‌کند، دوباره از نو می‌بیند. و دوباره از نو به مسیری می‌رود که او را به سر منزل مقصود می‌رساند. حتی اگر این مسیر از شهر تاریک سوگ گذر کند. حتی اگر سر منزل مقصود، دقیقا در همین شهر باشد. یک درمانگر مقصدی در سرش ندارد، برای همین می‌تواندبا مراجعش همراه شود. او راهکاری ندارد، برای همین می‌تواند راهکارها را کشف کند.

مهم تر از همه چیز، خواست خود مراجع است. او چه انتظاری دارد؟ بایست دید که آیا مراجع می خواهد با تجربه سوگ کنار بیاید؟ چه میزان می خواهد آن را کاوش کند؟ آیا تجربه سوگ می تواند منبعی برای معنادهی به زندگی او باشد؟

سوگ تابلو اتاق اثر ادوارد مونک
این اثر درباره سوگ نیست، اما می‌تواند باشد!

همراهی با تجربه هایی که دیگران دارند، بجای تصور کردن راه حل

در مجموع می توان گفت که سوگ و افسردگی با همدیگر متفاوتند. در افسردگی،شخص حالاتی را تجربه می کند که شبیه به سوگواری است. همین استدلال ها  در مورد سوگ و لزوم همراه شدن با تجربه سوگ، می تواند در مورد افسردگی نیز کاربرد داشته باشد.

اگرچه فرمول بندی های گوناگونی برای چیستی افسردگی و سوگ وجود دارد، اما در نهایت، آنچه مهم است، معنایی است که خود مراجع به آن می دهد. و یک درمانگر نمی تواند معناهای از پیش آماده شده را به تجربه مراجع نسبت دهد. تقریبا اساس همه درمان ها نیز همین گونه است. همراهی با تجربه شخصی که می آید. به این مقصود که معنای آن درک بشود. و یا معنای تازه ای در زندگی فرد ساخته بشود. گاهی معنا از پیش در ناخودآگاهی در حال پرداخته شدن است، و گاهی منتظر توجه فرد است تا زاده بشود.

رزرو وقت برای درمان سوگ و افسردگی

برای رزرو وقت می توانید به صفحه رزرو مراجعه کنید. همچنین، ممکن است برایتان جالب توجه باشد که به مطالب مشابهی نگاه کنید. برای نمونه، به تنها و تنهایی در دوره کرونا، مرگ در تنهایی، بهشیاری، و درمان های افسردگی در خانه نگاه کنید. برای عضویت در صفحه اینستاگرام تجربه زیستی، و همچنین کانال تلگرام، کلیک کنید.

مطالعه بیشتر

اینستاگرام تجربه زیستی

کانال تلگرام تجربه زیستی

Twitter
Telegram
Pocket
WhatsApp
Email
به این مطلب امتیاز دهید post

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *